رفتیم آتلیه تا روزهای پایان دو سالگیت را در قاب تصویر ثبت کنیم، اما عروسک قشنگم بقدری بیقراری و گریه کردی که هیچ عکس به درد بخوری نتونستیم بگیریم از فلش بد جوری میترسیدی و هرکاری کردیم راضی نشدی به دوربین نگاه کنی.و به قول رضا خیال بنده را راحت کردی که آویسا خانوم از آتلیه خوشش نمیاد و قیدش را زدیم!! از اون موقع هم تب کردی و جوری تبت بالا رفت که 10:30شب با بابا بردیمت بیمارستان آقای دکتر گفت گلوت هم کمی ملتهب شده و برای اولین بار در عمرت آمپول زدی واقعا" زجرآور ترین و سخت ترین لحظات عمرمون دیدن مریضی و بیقراری تو عزیز دردا نه ست! آویسا من اینجا از عشقم بهت مینویسم و میگم ،اصلا" مادر بودن خودش تبلور عشقه و بی نیاز از ثبت .اما باید بگم...