باز هم ویروسها و باکتریها........18خرداد
رفتیم آتلیه تا روزهای پایان دو سالگیت را در قاب تصویر ثبت کنیم، اما عروسک قشنگم بقدری بیقراری و گریه کردی که هیچ عکس به درد بخوری نتونستیم بگیریم از فلش بد جوری میترسیدی و هرکاری کردیم راضی نشدی به دوربین نگاه کنی.و به قول رضا خیال بنده را راحت کردی که آویسا خانوم از آتلیه خوشش نمیاد و قیدش را زدیم!!
از اون موقع هم تب کردی و جوری تبت بالا رفت که 10:30شب با بابا بردیمت بیمارستان آقای دکتر گفت گلوت هم کمی ملتهب شده و برای اولین بار در عمرت آمپول زدی
واقعا" زجرآور ترین و سخت ترین لحظات عمرمون دیدن مریضی و بیقراری تو عزیز دردا نه ست! آویسا من اینجا از عشقم بهت مینویسم و میگم ،اصلا" مادر بودن خودش تبلور عشقه و بی نیاز از ثبت .اما باید بگم عشق و محبت بابا اگه بیشتر از من نباشه کمتر هم نیست و شاید برای همینه که تو هم اینقدر دوسش داری و می پرستیش !دیشب بدنتو علی رغم بد خلقی و التماسهای تو با آب خنک میکرد و شدیدا" مراقب دوا خوردنت بود و مدام به من هم یادآوری میکرد ، تاصبح هم هر دفعه که چشم باز کردم بابا بیدار بود و داشت تبتو کنترل میکرد، انقدر نگرانت بود که من احساس میکردم شاید خودم بی خیالم یا مادر بی توجهی هستم که تا این حد نگران نشدم!