آویساآویسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آویسا

عیدونه

سال 90 برای خانواده ما بسیار بسیار متفاوت و زیبا آغاز شد خداوند بهترین هدیه زندگیم را بهم داد،دخترکی تپل وخوردنی! تجربه مادر شدن متفاوت ترین اتفاق زندگیم بود و باعث شد مفهوم خیلی از واژه ها برای معنا پیدا کنن :عشق به فرزند، شب بیداری، وقت کم آوردن برای هر کاری،دلهره ،لذت دیدن خندین دخترم، شیرینی دیدن عشق پدرودختر از همون بدو تولدو... سال 91 هم متفاوت با سالهای پیشین آغاز شد در کنار دختری شیرین ،همسری مهربان ،پدر و مادری عزیزتر از جان ،برادرانی نازنین و خاله و خاله زاده هایی که عاشقشونم و بودن در کنار آنها وخانواده آنهابرام لذت بخشه . سال جدید با یک سفر دست جمعی به نوشهر آغاز شد .به من خیلی خیلی خوش گذشت و واقعا" خستگی یک ساله از تنم بی...
10 فروردين 1391

هورا هورا مرواریدهای قشنگت نمایان شدند

امروز داشتم با قاشق چای خوری بهت ماست میدادم که حس کردم قاشق فلزی به روی لثهات که میخوره صدا میده بالاخره انتظارها سر اومد و دختر ناز و خوب من صاحب دندون شداما خودمو کشتم نذاشت ازشون عکس بگیرم! عروسک شیطون من نمی دونی چقدر لذت داره این لحظه ها را دیدن! نمی دونی چقدر سراپا شوق میشم وقتی منو میبینی با سرعت به سمتم میای یا با قهقهه میخندی و با چشمای شیطونت بهم نگاه میکنی! ...
5 فروردين 1391

فعلاشیر شب ممنوع شد

آویسا خانوم ما هشت ماه و بیست و پنج روزت بود که چون هنوز سرماخوردگیت کاملا" برطرف نشده بود و خانوم دکتر نخعی هم تا فروردین نمیان ناچارا بردیمت پیش دکتر اسکویی تا یک ویزیت کامل بشی و برای سفری که به امید خدا در پیش داریم مشکلی نداشته باشی. آقای دکتر گفت دیگه نیاز نداری شبها شیر بخوری و راه حلش هم اینه که اگه بیدار شدی بهت محل نذارم تا خودت بخوابی یعنی من دلم میاد؟! من دلم بیاد بابا رضا طاقت شنیدن گریه هاتونداره! خیلی کار سختیه و هنوز موفق نشدیم اما تو همون شب  اول کشف کردیم که شما می تونی خودت بلند شی و بشینی و حتی اگه محلت نذاریم دستت را به میله ها میگیری و خودت به تنهایی می ایستی  ...
24 اسفند 1390

اندر احوالات ما

یک عدد نی نی به شدت سرما خورده و با آبریزش بینی و سرفه و عطسه ... یک عدد مامان با گلو درد و عاجز در حل مشکل اساسی خونه تکانی... یک عدد بابای مهربان و خسته از دست مامان شلخته و غرغرو... یک عدد خونه منفجر شده از اسباب بازیهایی که همه جای پذیرایی وهال پخش شدندو آشپزخانه ای که نصف ونیمه برای سال نو مرتب شد و به امان خود رها شده! حال و هوایی به شدت عیدونه دلی که برای رسیدن بهار غنج میره، ذوق وشوق برای برنامه لحظه سال تحویلی متفاوت و شلوغ پلوغ که هنوز صد در صد نشده... و چشمان دخترکی که از شدت معصومیت و پاکی برق میزنه... و همه دنیامون شده هم جهت با همین دو چشم مشکی براق که مفسر معنای اسمشه    ...
15 اسفند 1390

سلامت و سرزنده باشی عزیزک مامان :*

آویسا جونم دیگه بی خیال چهار دست و پا رفتن شده داره تمرین میکنه برای ایستادن!!! فسقل من از هر جا که بتونه چه بدن من و بابا چه دیوار و تخت و هر گونه وسیله ای که بتونه بهش تکیه کنه و وزن ایشونو تحمل کنه کمک میگیره تا سر پا بایسته جغله فقط کافیه لحظه ای تنها بمونه با تمام وجود جیغ میکشه! هنوز چشم انتظار رویش مرواریدهای خوشگلش هستم اما خبری ازشون نیست ارتباطش با آدما خیلی خیلی خوب شده اما همچنان از اینکه غریبه ها بغلش کنن ویا حتی بهش دست بزنن خوشش نمیاد .البته بعضی از آشناها هم هر چی سعی کردن هنوز از نظر شازده خانوم در ردیف افراد مجاز برای در آغوش گرفتن ایشون در نیومدن از میان همه آشناها و کسایی که آویسا باهاشون خوبه و عاشقانه نگاهش...
30 بهمن 1390

روزهای خوب با هوایی بسیار عالی

اینجا رفته بودیم مهمونی خاله آتنا  بابا رضا منو از دست  مامان تو حموم گرفته که لباس تنم کنه ولی داره تند تند ازم عکی میگیره! مامانم عاشق این کلاه منه   آخه این کلاهو قبل از اینکه اصلا" خبری از من باشه از ترکیه برام خریده در واقع این اولین خرید مامانو و بابام برای دخملشونه دیروز جمعه هوا عالی بود من و مامان هر دو سرما خوردیم ولی چون هوا محشر بود دلمون نیومد نریم پارک. این عکس هم مامان تو ماشین قبل از پیاده شدن ازم گرفته  (راستی هفته قبل رفتیم منزل خاله گیتی و کلی هم با آترا جون و آوین جون عکس گرفتم خاله بهار ،خاله گیتا و آوین جونم لطفا" عکسا را برای مامانم بفرستین تا بذارمشون اینجا ) ...
23 بهمن 1390

روزهای شیرین با آویسا :)

وای خدای من چقدر این روزا دخترم شیرین و خوردنی شده!  آویسا جون دنیا با تو خیلی قشنگه! زندگی بهتر از این نمیشه ! و به خاطر این خوشبختی هزاران بار پروردگارم را شکرگذارم و ازش تمنا دارم چشم بد را از زندگی و دخترمون دور کنه! خانومچه دیگه کم کَمَک داره چهاردست و پا راه رفتن را یاد میگیره   فقط بچم فعلا" سینه خیز دنده عقب میره دیروز برای اولین بار از دخترم 5 ساعت دور بودم و آسمون هم به زمین نیومد! و آویسا خانوم با مامانیش حسابی حال کرده بودند و کلی با هم بازی کردن این عکسا را هم مامان گلم (قربونش برم) از خانومچه گرفته: "اینا چیه پام کردن؟!!!" در حال عروسک بازی! به ادامه مطلب رجوع شود لطفا"  داره با ...
12 بهمن 1390

یک خانواده

دخترم از یاد مبرآن لحظه که تو دست ما را در دستای کوچیکت میفشردی ما را تا ابد اسیر عشق خود کردی! هفت ماهگیت مبارک! ...
25 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آویسا می باشد