آویساآویسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آویسا

یکسال و پنج روز گذشت

" دشت هایی چه فراخ   كوه هایی چه بلند   من چه سبزم امروز   و   چه اندازه تنم هوشیار است     ظهر تابستان است سایه هایی بی لك   گوشه ای روشن و پاك   كودكان احساس !  جای بازی اینجاست    " تو این روزا آویسا خیلی کیف می کنه هر روز با مامانم میره گردش !عصر ه اغلب یا میریم پارک یا توی محوطه شهرک میگردیم. گل من دیگه کم کم داره راه میفته. و راحت سه قدم را تنهایی راه میره (قربونش برم که مثل خرچنگ کج کج حرکت میکنه ) خلاصه اینکه شکر خدا روزهای خوب و شیرینی داریم و لحظه ای نیست که به خاطر این خوشی شکرگزار نباشم ...
31 خرداد 1391

یک سال گذشت

میلاد یکی کودک شکفتن گلی را ماند. چیزی نادر به زندگی آغاز می‌کند؛ با شادی و اندکی درد. روزانه به گونه‌ای نمایان برمی‌بالد؛ بدان ماند که نادرۀ نخستن است، و نادرۀ آخرین   "بهترین و ناب ترین دنیا ، دختر نازم! سالروز قدم گذاشتنت به دنیای نور و رنگ خجسته باد"
25 خرداد 1391

یک روز جالب!

دیشب دنبال کارها و خریدای تولد آویسا بودیم.یکدفعه تصمیم گرفتیم سر راه بریم خونه خاله شیرین. آقا یاشار-پسر خاله شکوفه- و خانومش مریم جون به همراه دختر ناز و مامانیشون آریانا اونجا بودن. آریانا 5ماه از آویسا بزرگتره، وای برخورد این دو تا فرشته باهم خیلی بامزه و جالب بود .تند تند به زبون خودشون با هم مکالمه میکردن .برای همدیگه ذوق میکردن و وای !خیلی قشنگ همدیگر را میبوسیدن! آریانای عزیز هم تندتند به قول خودش big huge به آویسا جونم میداد اندازه یک دنیا خندیدم و لذت بردم خیلی خیلی جالب بود. فقط حیف  آنها شب آخری بود که ایران بودن و حالا کو تا دوباره دخترم دوست قشنگشو ببینه و باهاش بازی کنه. ...
19 خرداد 1391

بابا دوستت داریم

میگن دخترا بابایی هستن عاشق باباشونن و همیشه طرفدار این پشتیبان محک زندگیشون! من که خودم همیشه عاشقانه بابامو دوست داشتم، چه در روزهای کودکی که به قول مامان از بس بابا ماموریت بود ونمی دیدیمش عادت به بی قراری کردن و دلتنگی هم نداشتیم،و چه در دوران نوجوانی که به دوستامو و تلفن هام گیر میداد ، و دوران جوانی که اگه دیر میومدم خونه با یک اخم گنده مهربون (اللهی قربونش برم) مواجه میشدم! در همه طول عمر بابامو دوست داشتم از نوع عاشقونه!  وقتی دوستام پشت تلفن کلی با بابام حرف میزدن و می خندیدن کلی پز میدادم که بابای خوبم با همه جوونا می جوشه و به قول خودشون باحاله! الان  هم که این حس بزرگتر شده و ابراز محبت ما به هم واضح تر! از وقتی که ...
16 خرداد 1391

پیشرفتهای آویسا در یازده ماهگی

خانوم کوچولو  دیگه تا منو میخواد شروع میکنه به ماما گفتن  شیر که میخواد به طور واضح ممه میگه  موقع خداحافظی دستشو تکون میده و خیلی بامزه میگه بابای  به بابام و رضانگاه میکنه و" بابا "میگه وتا کسی لباس تنش میکنه میره بغلش و به درب اشاره میکنه و میگه "دد"  و اسم هر کس را که میارم قشنگ نگاهشون میکنه و با دست نشونشون میده " گیگیل" هم خیلی میگه که نمی دونم یعنی چی؟! راستی.، آویسا گل مامان آخه من چکار کنم شما شبها بخوابی؟!  هزار بار تا صبح بلند میشی و شیر میخوای! من و بابا هم واقعا ازمون برنمیاد تورو طبق سفارش دکتر به حال خودت رها کنیم تا با گریه خوابت بره .شاید از همین الان با محبت و توجه...
8 خرداد 1391

بازگشت به کار

دختر گلم چند روزی هست که مامان دوباره اومده سرکار و شما را صبح میذاره پیش مامانی. دلم خیلی برات تنگ میشه وقتی تعطیل میشم اصلا" نمیفهم تا خونه چه جوری میام.وقتی بهت میرسم و بغلت میکنم انگار همه دنیا را بهم دادن بوی خوشت همه خستگی را از روح و تنم بیرون میکنه. نازنین مامان !آویسای خوشگلم ! امیدوارم از اینکه صبح زود از خونه بیرون میارمت و کمی بد خواب میشی ، از اینکه 9 ساعت در روز ازت دورم اذیت نشی ضمنا" از اینکه به مامانی زحمت میدم کمی عذاب وجدان میگیرم اما هیچ کس نمیتونه باور کنه که من تا چه حد به حضور در اجتماع و کار کردن نیاز داشتم! این چند روز روحیه ام خیلی عوض شده،خیلی خیلی خوشحالم  خیلی زیاد و مطمئنم تو هم مثل خودم از اینکه مادری ...
1 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آویسا می باشد