آویساآویسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

آویسا

خداحافظی با خاله افسانه

خاله افسانه خوب و مهربونمون برگشت و دل ما از حالا براش تنگه  خاله افسانه ممنون که اومدی و با حضور گرمت در میان خانواده صفا و محبت بیش از پیش موج میزد ، توی این سه هفته حسابی بهمون خوش گذشت و از عطر حضور تون سرشار شدیم،اما بازم عمر سفر کوتاه بود !به امید اینکه بازم زود زود ببینیمتون   هر جا هستین خوب و خوش و سلامت باشین   ...
30 ارديبهشت 1391

خوش به حالت!

خوش به حالت که اینقدر معصومی! خوش به حالت که اینقدر پاکی! اینقدر زیباست روح لطیفت! آنقدر بی غشی که هر لحظه به هر چی فکر کنی و هر حسی تو دل کوچولوت باشه همه میفهمن! لبت همیشه خندونه ،مدام در حال دست زدن و قر دادنی و دنیا برات همین تک لحظه های بازی با نوید و دیدن مامان باباته! بخشنده ای ،مهربانی وپر هیاهو ،خوش به حالت که تا این اندازه زیبایی! خوش به حالت که اینقدر شبیه خدایی! خوش به حالم که مامان تو شدم!     ...
28 ارديبهشت 1391

اولین بار که تب کردی

تو عمرم بارها و بارها مریض شدم،تب کردم ودرد داشتم اما هیچ بار مثل الان که دختر قشنگم تب داره دردناک نبود! سه روزه که عشقم مریضه ، سه روزه که تب داره و کمی اسهال. سه روز شده که حتی حوصله راه رفتن و شیطونی را نداره و همش بی حال تو بغلم میخوابه:( سه روزه که من  غصه دارم:(   انگار بدن خودم داره میسوزه،تنم گر گرفته ،سرم گیج میره خدای خوبم هیچ مادری درد طفلش را نبینه! حتی اگه مثل آویسا کوچوی من فقط یک سرما خوردگی ساده باشه   ...
24 ارديبهشت 1391

روزهایی پر از مهمونی وگردش

این روزای قشنگ بهاری تا حالا که خیلی خیلی خوب بوده و حسابی سرگرم بودیم.دختر گلم حسابی خوش اخلاق وخنده رو شده و با اینکه ما با این مهمونی رفتنای هر روزه برنامه خواب و خوراکشو بهم زدیم اما گلم خم به ابرو نمیاره و تا هر ساعتی که بیرون باشین دست میزنه و نانای میکنه   " این مامان همش جیغ میزنه میگه اینجا نیام اما آخه من می خوام CD بذارم!!!" "آخر سر مامانی مینا خرمن گیسوان منو کوتاه کرد " " میخوام برم پیش آترا جونم اما نمیدونم عینکم را بزنم یا این گل سر خوشگلو ؟آخه سر ووضعم خیلی برام مهمه! " " مثل اینکه این عینک بهتره! نه مامان؟" "ای خدا به دادم برس ...اینا منو کشتن... چه صدای عجیب و ترسناکی..."   ...
13 ارديبهشت 1391

بابا رضا در سفر

بابا رضا از شب تولدش که 25 فروردین بود رفته ماموریت و منو دخمل آمدیم خونه مامانی .با اینکه نبود رضا جون خیلی حس میشه اما این چند روز حسابی سرمونو گرم کردیم و هر روز یا مهمونی رفتیم و یا گردش آویسا خانومم یاد گرفته با هر نوای موزون و آهنگینی نانای کنه تا احساس کنه داره کسی یا جایی را ترک میکنه ویا من بهش بگم" بای بای" کن دستای تپل وخوشگلش را تکون میده عاشق "AB ROCKET"شده  و تا ببینش دوست داره بره روش و مثل مامانی دراز و نشست بزنه در حال آموزش" لی لی حوضک" و "کلاغ پر"میباشد! به هر خانومی که میبینه لبخند میزنه و به آقایون زل!اگه من تو جمعی نباشم و آویسا هم آدمای اون جمع را بشناسه راحت میشینه وباهاشون بازی میکنه و ش...
2 ارديبهشت 1391

آخرین روزهای نوروز

دخترک شیرینم اولین سیزده بدرزندگیت رفتیم باغ دایی حمید(دایی مامانی مریم)تو لوسان. خیلی خیلی خوش گذشت شما هم خیلی خانوم و خوش اخلاق بودی و حسابی هوای تازه خوردی. از روزی هم که رسیدیم تهران هر روز داریم میریم عید دیدنی و همه حسابی عاشقت میشن این عروسک قشنگ را خاله گیتی برای عیدی بهت دادن و شما هم حسابی عاشقش شده بودی خونه عمه فاطمه (عمه مامان )در حال دست زدن و شادی کردن! دست زدن و بابای کردن را کم کم یاد گرفتی و اگه موزیک پخش بشه حتما" قر میدی و پاهاتو به شدت تکون میدی! تازگیها هم برای دوربین خودتو موش میکی(من فدای اون قیافت بشم مامانی من!) ...
15 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آویسا می باشد