آویساآویسا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

آویسا

آویسا در 5ماهگی(2)

آویسا جون مامانی امروز بدون کمک نشست ! خیلی خوشحالم خیلی کیف داره لمس کردن و دیدن مراحل رشد دخترکم     بعدا" نوشت: * مامانی مریم همین یک ساعت پیش گفت نباید بذارم شما اینجوری بشینی چون هنوز برات زوده و ممکنه به کمرت آسیب برسه! ...
1 آذر 1390

عید غدیر

دیروز عید بود ما خونه مامانی مریم بودیم چون مامانی سیده کلی مهمون میومد و می رفت و آویسا هم  با همه غریبی میکرد و همش در حال نق زدن و گریه بود !با اینکه میدونم این رفتارش تا حدی طبیغیه اما باز هم نگران ارتباط بر قرار کردنش با دیگرانم ! عکسای آویسا در روز عید: شب هم رفتیم پیش آترا گلی خدا را شکر اونجا کمی آبروداری کرد و شاید به خاطر آترا حالش خوب بود ! تازه دخترم نوازندگی هم میکرد آویسا دوتا همبازی خوشگل توی فامیل داره که بی صبرانه منتظر م تا بزرگ بشن و با هم بازی کنن    سروین نازی وآترا گلی ...
26 آبان 1390

اولین برف پاییزی!!!!

دختر قشنگم دیروز اولین برف زندگیت بارید! هنوز پاییزه و برای شهر ما فصل بارش برف نیست اما امسال خدا دلش به ما رحم اومده و داره نعمتای قشنگشو پشت سر هم رو سرمون میریزه .خانوم کوچولو این بارشها برای مامان هم تازگی داره منم برای اولین باره تو آبان برف میبینم! خیلی قشنگه نه؟ به بهار نیست به خزون نیست بسته به اینوبه اون نیست به توبسته به توتنها همه رنگ و بوی دنیا نه به گریه های ابرو نه به خنده های آفتاب تا نباشی تو نمیاد هوس گل به لب آب          این کلوچه خوشمزه را باید یه لقمه چپ کرد!                 ...
18 آبان 1390

آویسا خانووم!

سلام  سلام من تا مامان رفته داره کارای خودشو میکنه آمدم چند تا عکس بذارم برای دوست جونام! آخه این مامان همش کار داره به جیغای منم اصلا" توجه نمی کنه اما نمی دونه من خودمم هم بلدم بیام سر کامپیوتر   اگه هم باور ندارید این پست کار خودمه برای اثبات عکسشو می ذارم خوب *عکسا توضیح دارند. ...
8 آبان 1390

سفر به شمال (نوشهر)1

سلام به همگی هفته گذشته منو مامان و مامانی مینا رفتیم شمال .به قول مامانی سفر سه نسل! راستش به هر سه تامون خیلی خوش گذشت و حسابی هوا خوردیم! اما از اونجاییکه من ار بدو تولدم در متن آلودگی و دود بودم همچین از آب وهوای پاییزی اونجا تعجب کرده بودم که نگو! اینقدر تمرین جیغ کردم که مامانم شنواییش را به خاطر پاره شدن پرده گوشش داره از دست میده البته نا گفته نماند به خاطر همین کارم بود که در کل محل سر شناس شده بودم ، البته من دختر بلبل زبون و خوش اخلاقی هستم و به غیر از جیغ زدن کلی هم با مامانیم حرف میزدم و میخندیم اینم اولین عکس من با دریا بفرمایید کباب این عکس خوابالو هم تقدیم میشود به خاله آتنا ...
23 مهر 1390

همه چی آرومه!

دیگه کمتر خسته میشم! دیگه همش خوابم نمیاد! به زندگی جدیدم عادت کردم.آویسا هم گریه هاش کمتر شده و خوابش بیشتر! هر روز ساعت 6تا 7 بیدار میشه و تا 9 بازی میکنه و دوباره یک ساعت می خوابه بعد تا 12-11 بیداره و برای اینکه من ناهار بخورم می خوابه و به محض تموم شدن ناهارم قربونش برم چشمای قشنگشو باز میکنه! گاهی فکر میکنم مهربونم برای دلخوشی من الکی خودشو به خواب زده دوتاییمون از ساعت 2 تا 4.5 کنار هم می خوابیم و بعد تا بابا بیاد بیداریم ! شب هم 8.5 تا 9 آماده خواب میشه و لالا میکنه! این ساعتا هر روز یکسانه و تغییر نمیکنه اصلا" ساعت بیولوژیک دخترک از همون بدو تولد تنظیم بود و روز و شبش منظم بود در بین ساعتای بیداری هم مطالعه میکنیم، بازی میکن...
26 شهريور 1390

گردش در آغوش مامان

این وسیله نقلیه جدید منه که از آترا جون گرفتم وچند روز هم باهاش رفتم گردش خلاصه اینکه حسابی از مامانم سواری میگیرم و کیف میکنم مامان منو با این آغوشی بغل میکنه و همین که یک ربع توی حیاط یا کوچه راه میره خوابم میگیره و راحت بدون نق زدن می خوابم. من خیلی عاشق بیرون رفتنم و عصرا تو خونه حوصلم سر میره  مامانم قول داده دیگه پشت فرمون بشینه و منو ببره خونه مامانی مینا تا تو فضای شهرک گشت و گذار کنم و دلم نگبره ...
23 شهريور 1390

آویسا در چند روزی که گذشت

 این کلاه گشادو دایی نبما سرم گذاشته!  ساعت 7 صبح کاملا"بیدار وهشیار!(تازه یک ساعت پیش بیدار شدم) لالا در حال گردش آویسا برعکس تمام نی نی ها اصلا" این حالتو دوست نداره!     ...
23 شهريور 1390

سه روز خوب

این سه روز تعطیلی خیلی خوش گذشت .از شب قبل از عید من و مامانم خونه مامانی مینا بودیم و حسابی گردش کردیم.اولش مامانم می ترسید من تو کالسکه نشینم و اذیتش کنم اما من برای اینکه ثابت کنم بزرگ شدم و چون خودمم عین مامانم عاشق ددر هستم مثل خانوما خوابیدم و اونا حسابی تو پاساژ گشت زدند و خرید کردند.فردای اون روزم که البته اولین عید زندگیم بود با مامان و بابا رضام رفتیم گردش و بازم خرید! جاتون خالی هوا محشر بود و خیلی کیف کردم اما تا دیدم مامان و بابام دارن بستنی می خورن و اصلا" حواسشون نیست منم دلم می خواد پس به نشانه اعتراض شروع کردم به جیغ کشیدن و گریه ! اونا هم مجبور شدن برگردن اماهمون شب برای شام با خانواده خاله رویا رفتیم بیرون و من اولین ...
12 شهريور 1390

برای یک فرشته

اینا را برای کسی مینویسم که میدونم حتما" اینجا را می خونه،برای اونکه با حضورش در جمع ما شادی و سرور را ارمغان آورد برای اونکه همه فامیل دوسش دارن و همه تحسینش می کنن و به قول مامانم پیک شادی و امید فامیل شده و به قول بابام باحالترین همراه ! برای اون نازنینی که الگوی من در زندگی شده !برای اون که از زمان پیوندش با خانواده ما همواره رفتارش ،منشش، طرز فکرش و روح زیباش سرمشقم بوده مخصوصا تو زندگی بعداز ازدواجم! برای اون عزیزی که هر جا حضور داره حال و هوامون مثل اسمش بهاری میشه! دوسش دارم نه تنها به خاطر همه اون چیزایی که در بالا گفتم ،دوسش دارم چون اون زیبا ترین عروس ،مهربانترین همسر ، با درایت ترین دوست، فداکارترین مادرو در یک جمله بهترینه! ...
11 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آویسا می باشد