آویساآویسا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه سن داره

آویسا

سه روز خوب

1390/6/12 12:51
نویسنده : مانا
343 بازدید
اشتراک گذاری

این سه روز تعطیلی خیلی خوش گذشت .از شب قبل از عید من و مامانم خونه مامانی مینا بودیم و حسابی گردش کردیم.اولش مامانم می ترسید من تو کالسکه نشینم و اذیتش کنم اما من برای اینکه ثابت کنم بزرگ شدم و چون خودمم عین مامانم عاشق ددر هستم مثل خانوما خوابیدم و اونا حسابی تو پاساژ گشت زدند و خرید کردند.فردای اون روزم که البته اولین عید زندگیم بود با مامان و بابا رضام رفتیم گردش و بازم خرید! جاتون خالی هوا محشر بود و خیلی کیف کردم اما تا دیدم مامان و بابام دارن بستنی می خورن و اصلا" حواسشون نیست منم دلم می خواد پس به نشانه اعتراض شروع کردم به جیغ کشیدن و گریه ! اونا هم مجبور شدن برگردن خجالت

اماهمون شب برای شام با خانواده خاله رویا رفتیم بیرون و من اولین شام بیرون از خونه را هم تجربه کردم و چون خیلی از هوا و محیط اونجا خوشم اومده بود راحت خوابیدم تا غذا به همه بچسبه و مجبور نشن نوبتی غذاشونو بخورن!

فردای اون روز یعنی پنجشنبه من و مامان و بابا تصمیم گرفتیم سه تایی خونه بمونیم و به قول مامانم از جمع سه نفرمون لذت ببریم .

جمعه هم با عمه مهناز اینا رفتیم خونه مامانی مریم.سر راه هم از اونجایی که هوا خوب بود و منم شکمم سیر رفتیم پارک ارغوان نزدیک خونه مامانی و یه گشت کوچولو زدیم کلی خوش گذشت تازه تولد عرفان جون هم بود و من حسابی بازی کردم و به قول مامانم اجتماعی شدم خب دیگه بزرگ شدم و تصمیم گرفتم مامانمو خسته نکنم اما هنوز دوست ندارم بخوابم دلم میخواد اطرافمو نگاه کنم و با این دنیای عجیب آشنا بشم!فرشته

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله بهار و آترا گلی
12 شهریور 90 13:32
خاله جونم اولین بار که دیدمت که زود خوابیدی نشد از حضورت لذت ببرم ولی وقتی قدمهای زیبا و پربرکتت رو تو خونمون گذاشتی عاشق نگاه عمیقت شدم به خدا. راستی با نگاهت یک دنیا حرفای قشنگ و پرامید داری... می بوسمت و دوستت دارم
آتنا
14 شهریور 90 15:18
میبینم که کم کم داری خانم میشی خاله دیگه وقتشه بیام ببینمت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آویسا می باشد