آویساآویسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

آویسا

یکسال و پنج روز گذشت

" دشت هایی چه فراخ   كوه هایی چه بلند   من چه سبزم امروز   و   چه اندازه تنم هوشیار است     ظهر تابستان است سایه هایی بی لك   گوشه ای روشن و پاك   كودكان احساس !  جای بازی اینجاست    " تو این روزا آویسا خیلی کیف می کنه هر روز با مامانم میره گردش !عصر ه اغلب یا میریم پارک یا توی محوطه شهرک میگردیم. گل من دیگه کم کم داره راه میفته. و راحت سه قدم را تنهایی راه میره (قربونش برم که مثل خرچنگ کج کج حرکت میکنه ) خلاصه اینکه شکر خدا روزهای خوب و شیرینی داریم و لحظه ای نیست که به خاطر این خوشی شکرگزار نباشم ...
31 خرداد 1391

یک سال گذشت

میلاد یکی کودک شکفتن گلی را ماند. چیزی نادر به زندگی آغاز می‌کند؛ با شادی و اندکی درد. روزانه به گونه‌ای نمایان برمی‌بالد؛ بدان ماند که نادرۀ نخستن است، و نادرۀ آخرین   "بهترین و ناب ترین دنیا ، دختر نازم! سالروز قدم گذاشتنت به دنیای نور و رنگ خجسته باد"
25 خرداد 1391

پیشرفتهای آویسا در یازده ماهگی

خانوم کوچولو  دیگه تا منو میخواد شروع میکنه به ماما گفتن  شیر که میخواد به طور واضح ممه میگه  موقع خداحافظی دستشو تکون میده و خیلی بامزه میگه بابای  به بابام و رضانگاه میکنه و" بابا "میگه وتا کسی لباس تنش میکنه میره بغلش و به درب اشاره میکنه و میگه "دد"  و اسم هر کس را که میارم قشنگ نگاهشون میکنه و با دست نشونشون میده " گیگیل" هم خیلی میگه که نمی دونم یعنی چی؟! راستی.، آویسا گل مامان آخه من چکار کنم شما شبها بخوابی؟!  هزار بار تا صبح بلند میشی و شیر میخوای! من و بابا هم واقعا ازمون برنمیاد تورو طبق سفارش دکتر به حال خودت رها کنیم تا با گریه خوابت بره .شاید از همین الان با محبت و توجه...
8 خرداد 1391

بابا رضا در سفر

بابا رضا از شب تولدش که 25 فروردین بود رفته ماموریت و منو دخمل آمدیم خونه مامانی .با اینکه نبود رضا جون خیلی حس میشه اما این چند روز حسابی سرمونو گرم کردیم و هر روز یا مهمونی رفتیم و یا گردش آویسا خانومم یاد گرفته با هر نوای موزون و آهنگینی نانای کنه تا احساس کنه داره کسی یا جایی را ترک میکنه ویا من بهش بگم" بای بای" کن دستای تپل وخوشگلش را تکون میده عاشق "AB ROCKET"شده  و تا ببینش دوست داره بره روش و مثل مامانی دراز و نشست بزنه در حال آموزش" لی لی حوضک" و "کلاغ پر"میباشد! به هر خانومی که میبینه لبخند میزنه و به آقایون زل!اگه من تو جمعی نباشم و آویسا هم آدمای اون جمع را بشناسه راحت میشینه وباهاشون بازی میکنه و ش...
2 ارديبهشت 1391

هورا هورا مرواریدهای قشنگت نمایان شدند

امروز داشتم با قاشق چای خوری بهت ماست میدادم که حس کردم قاشق فلزی به روی لثهات که میخوره صدا میده بالاخره انتظارها سر اومد و دختر ناز و خوب من صاحب دندون شداما خودمو کشتم نذاشت ازشون عکس بگیرم! عروسک شیطون من نمی دونی چقدر لذت داره این لحظه ها را دیدن! نمی دونی چقدر سراپا شوق میشم وقتی منو میبینی با سرعت به سمتم میای یا با قهقهه میخندی و با چشمای شیطونت بهم نگاه میکنی! ...
5 فروردين 1391

آویسا در 5ماهگی(1)

دخترکم دیگه می تونی بشینی البته با حمایت! اسباب بازی ها و عروسکاتو با آگاهی انتخاب میکنی. دیشب برای اولین بار به این عروسکت توجهت جلب شد و کلی از صحنه بازی وکنجکاویت برای کشفش فیلم گرفتیم راستی فسفلی بالاخره بابا رضا را از تختش بیرون کردی این همه من از بدو تولدت تلاش کردم وارد تختخواب مانشی و جدا بخوابی اما عاقبت دلسوزی بابا و عمه مهناز برای من که شبها به خاطر زیاد بیدار شدن شما اذیت میشدم باعث شد سرکار عالی جای باباتو تصاحب کنی! من قلبا" به این کار راضی نیستم و حاضرم سختیش را تحمل کنم تا تو به رختخواب خودت عادت کنی اما نمیدونم چرا زبانم برای مقاومت در مقابل این تصمیم بابایی بند اومد!    &nb...
1 آذر 1390

آویسا در 5ماهگی(2)

آویسا جون مامانی امروز بدون کمک نشست ! خیلی خوشحالم خیلی کیف داره لمس کردن و دیدن مراحل رشد دخترکم     بعدا" نوشت: * مامانی مریم همین یک ساعت پیش گفت نباید بذارم شما اینجوری بشینی چون هنوز برات زوده و ممکنه به کمرت آسیب برسه! ...
1 آذر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آویسا می باشد