آویساآویسا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

آویسا

اولین اردوی آویسا

دخترک نازنینم 10 اردیبهشت 93 برای اولین بار با مهد کودک رفت دیدن نمایش عروسکی. این عکسها را وقتی تو حیاط مهد کودک داشتم ازش خداحافظی میکردم گرفتم. ناز گل مامان به خاطر تب بری که صبح بهش داده بودم کمی بی حال بود:( اما به گفته خاله های مهد خیلی بهش خوش گذشته بود. ...
17 ارديبهشت 1393

روزهای غم

     آویسای دلبندم این هفته که گذشت از بدترین روزهای زندگیمون بود ، بابایی اسماعیل مهربون (پدر بابا رضا)از پیش ما رفت. رفت و همگیمون را در غم از دست دادنش عزادار کرد . البته تو خیلی کوچک هستی و هنوز درکی از مفهوم مرگ نداری ، اما میخوام بعدها بدونی که چه پدر بزرگ عزیز و بزرگواری داشتی.........  
13 بهمن 1392

دختر مهربانم

آویسا داره داخل کیف مامانیشو کنکاش میکنه یک بسته چسب زخم پیدا میکنه و رو به من میگه: -مانا این چیه؟ - چسب زخمه دخترم - چرا؟ -برای اینکه اگه کسی جایی از بدنش زخم شده بزنیم بهش خوب بشه. - اگه درد بگیره؟ - آره اگه زخم بشه درد هم میگیره - اجازه میدی من برم اینو بزنم به کمر مامانی مینا؟ -  ...
21 آذر 1392

روزای ما !

چقدر خوبه آدم یه دختر کوچولوی شیطون داشته باشه آنوقت مثل خودش بچه میشی و فارغ ار نگاه و فکر مردم تو خیابون آواز می خونی و بازی میکنی! هر روز بعد ازظهر با همدیگه تا خونه شعر میخونیم و بپربپر میکنیم! تو چاله های آب میپریم و از پخش آب به اطراف و حتی لباسمون ،من نمایشی و آویسا از ته دل قهقهه میزنیم!  لواشک دستمون میگیریم و با ملچ مولوچ می خوریم سوار مترو میشیم و کلی از دستفروشها خرید میکنیم ! از تماشای درختها و برگای هزار رنگشون ذوق میکنیم و جیغ خوشحالی میکشیم و مسابقه برگ له کردن میذاریم! لبه جدول راه میریم و قطاربازی میکنیم: هوهو چی چی ...هو هو چی چی  .... تو خونه آشپزی میکنیم و آویسا خانوم مسئول همزدن می باشند: چه...
19 آبان 1392

روزای خوب دیگه

تو خانه بازی و طراحی کودک زمانی هم برای بازی بچه ها اختصاص میدن که آویسا شنبه این هفته اینقدر جذب بازی شده بود که به زور بردمش خونه! اینم از آویسا و خرگوش کوچولویی که یکی از مسافرین مترو نشونش داده بود! برام جالب بود که دخترم بدون هیچ ترسی اونو بغل میکرد ،میبوسید و ناز میکرد.من با اینکه به مسائل بهداشتیش کمی مشکوک بودم اما خودمو راضی کردم سخت نگیرم و بذارم دخترک با این حیوون کوچولو ارتباط برقرار کنه! البته ناگفته نماند علی رغم تاکید زیاد مادربزرگی که داشت این خرگوش را دور از چشم مامورین قطار برای نوه هاش میبرد ،به شستن این بچه خرگوش ، آویسا خانوم به محض رسیدن به خونه حسابی ضد عفونی شد  ...
10 شهريور 1392

آویسای شیرین من

چه حالی بهتون دست میده وقتی یک عدد عروسک زیبا با موهای منگوله منگوله نامرتب و چشمای سیاه شیطون زمانیکه : - به خواستش نمی رسه دستاشو جلوی چشماش میگیره و با گریه ای ساختگی میگه : غصه میخورم! - بهش اخم میکنم میاد نازم میکنه و میگه: مانا خواهش میکنم قهر نکن! من دخترخوبیم!! - تا کسی دست به نمکدان ببره حتی اگر اون فرد تو تلویزیون باشه با حرارت میگه : نمک خیلی بده! - نازتون کنه و بگه وای تو چه نرمی!!!!! - عاشقونه نگام میکنه میگه : عزیزم ، قربونت برم، دوست دارم!!!! -  تا ماشین و موتور میبینه شتایان دستمو میگیره و میگه : مانا مواظبم باش! - به محض ورود بابا به خونه به سمت در میدوه و خوشحال و با هیجان میگه : وای بابا شیر خریدی!...
7 مرداد 1392

ما به خرداد پر حادثه عادت داریم!

ما به خرداد پر حادثه عادت داریم :هر سال رضا به خنده به خاطر تعدد متولدین این ماه (دخترک شیرین گندمکمون، من ، یایایی اسماعیل ، بابایی حمید، عمو علی و خاله نگین) این جمله را تکرار میکنه! امسال هم یک دوست عزیز سفر کرده در پیغام تبریکش برام این جمله را به منظور اشاره به انتخابات نوشته بود  امسال خرداد پر بود از حوادث شاد، مردم شاد بودند و درست روز میلاد ما تو خیابان میرقصیدند! اما من باز فقط به یاد سالروز تولدم در چهارسال پیش بودم! هر چه میکنم نمی تونم برای شریک بودن تو این شادی با مردمم به یقین برسم    " خداوندا شادی شیرینشان حباب نباشه ! امید وارم 25 خرداد امسال نوید بخش روزهای بهتری شه!"   اما من افسردم ! نه طعم هن...
27 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آویسا می باشد