عادت میکنم!
دارم سخت ترین دلهره های زندگیمو تجربه میکنم ، دلهره سپردن کودکم به غریبه ها!
دارم به دلشوره داشتن دائمی عادت میکنم!
دارم به نگرانی همیشگی عادت میکنم !
دارم به تنهایی عادت میکنم !
دارم باور میکنم که خواهر نداشتن یک فاجعه است !
دارم باور میکنم فقط و فقط مادر خودم غم های منو درک میکنه ولا غیر..
دارم عادت میکنم که از هیچ کس هیچ کس حتی همسایه و فامیل خیلی خیلی خیلی نزدیک هم هیچ توقعی نداشته باشم!
دارم به فرو خوردن اشکهام عادت میکنم !
و جگر گوشه من آویسای قشنگم هم داره به مهد کودک ،به دوری از آغوش مامانی مهربونش (نه مامان شاغلش!) عادت میکنه !
شاید اون هم به خویشتن داری ونگه داشتن بغضش عادت کرده !
آویسا بلاخره باید میرفت مهد کودک ، من تو موضوع مهد فرستادنش فقط و فقط به رشد و آموزش بهترش فکر میکنم و امید وارم این روزای سخت که اضطراب جدایی آزارمون میده زودتر بگذره و من هم مشکلات حاشیه ایم زودتر حل بشه و دوباره بشم یه مامان شاد و خندان خنده ای که از ته قلبم باشه و فقط روی لبم!
پی نوشت :
دوست نازنین گلم !فاطمه خوبم ! دلم نیومد نگم و ننویسم که تو همیشه و همواره از خواهر به من نزدیکتر بودی و همیشه هوامو داری .حتی تو مسئله مهد کودک آویسا محبت بی دریغت علی رغم گرفتاریهای خودت واقعا اشک به چشمم آورد! حساب تو برای من از همه جداست!