یک روز آبانی
صبح روز شنبه ساعت حدود هشت ....
من هنوز خونه ام و نرفتم سر کار...
آویسا خیلی شیرین خوابیده دلم نمیاد بیدارش کنم ،توی خواب و بیداری کلی لباس گرم تنش کنم و با آژانس، که نمیشه از راننده هم توقع کمک برای حمل یک طفل نیمه خواب ،ساکش ،کیفم،،ظرف غذام و احتمالا" بارونیم راداشت، بریم خونه مامانم بعد با کلی التماس و گریه دخملی برای ممانعت از رفتنم مواجه بشم ومجبور بشم با دل ریش ترکش کنم...هر چند هر بار مامان و بابام میگن این گریه ها فقط یک دقیقه طول میکشه، باز منو نه برای آویسا بلکه برای اون دو تا نازنین که باید سرگرمش کنن به فکر میبره:)
ساعت هشت و نیم شد...
هنوز خونه ام و توی این فرصت صبحانم را کامل خوردم...
آویسا همچنان خوابه و من منتظرم تا بیدار بشه. امروز تصمیم دارم تا هر وقت خودش بیدار شه صبر کنم
ممکنه مثل پنجشنبه تا ده و نیم بخوابه یا شایدم مثل جمعه یک ربع به نه بیدار شه!
رمز پست قبلی را برداشتم! اصلا" چرا رمزدارش کرده بودم؟! واقعا" زمانی که من و آویسا بتونیم تا صبح بخوابیم برام یک تحول بزرگه! می ترسیدم علنی بگم داره این اتفاق می افته ، چشم بخورم
نه راستش گفتم شاید این روند موقتی باشه و خواستم ذوق الکی نکرده باشم بعد ضایع بشم
به خدا خیلی سخته شب تا صبح سه -چهار دفعه از خواب بپری و بری بچه شیر بدی تازه اونم وقتی که با لباس خواب نازک از زیر پتو بیای بیرون و سرما بره تو جونت!
البته دیگه عادت کردم و مثل پارسال این تناوب خواب و بیداری آزارم نمیده اما کیه که انکار کنه تمناو لذت خواب یکسره توی رختخواب گرم و نرمو؟
اه ! نکردم این زنگ گوشیم قطع کنم! بابام باز علی رغم اینکه براش پیغام فرستادم دیر میایم نگران شد و زنگ زد و خانومچه بیدار شد...
برم سراغش....
ساعت ١٠ رسیدم سر کار و با یک اخم گنده از مدیریت استقبال شدم
اماخوشحالم که دخترکم بد خواب نشد،اخم و ترش رویی هیچ کس به اندازه این اهمیت نداره :) یک روز که هزار روز نمیشه