جمعه 8 دی ماه
عصرمن و آویسا و بابا رضا رفتیم پاساژ بوستان تا دخترک توی زمین بازی آنجا خوش بگذرونه:)
آویسا خانوم خاطرش خیلی عزیزه چون بابا رضا اصلا" از این پاساژخوشش نمیاد و لی ایندفعه تا من گفتم که مدتهاست دلم میخواد آویسا را اونجا ببریم قبول کرد :*
دیدن ذوق و در عین حال تعجب آویسا خیلی خیلی شیرین و لذت بخش بود. عزیزکم از دیدن اون همه بچه یکجا چشماش گرد شده بود:))
تاب سواری با هیجان بسیار
وروجک یکجا بند نمیشد اصلا" نمیشه ازش عکس گرفت!!
اسم این اسباب بازی را بلد نیستم اما هر چی بود خیلی باحال بود و آویسا هم از همه بیشتر دوسش داشت(یک چیزی شبیه ماشین بود که از روی یک ریل شیب دار سر میخورد پایین)
یک ساعت تمام اونجا بازی کردیم بعد رفتیم خونه خاله مارال وعمو آیدین دوستای خوبمون و تا آخر شب ایندفعه بزرگترها خوش گذروندن!
در حال خوردن شام
بابا آخه خسته شدم بسه دیگه بریم خونمون من خوابم میاد.........هی عکس میگیرن!